یه زمانی یه حال و هوای غریبی داری، یه حالی مثل غروب خورشید... یه حال غریب، پر از غم بی دلیل. اما حیف، حیف از درک اطرافیان. نمیتونی خودت باشی، نمیتونی خودت با همون حال بدت باشی. به گفته ی اون ها حال بدت از روی نگرانی براشون مهم شده برای همین هجوم سوال های پیاپی: “چته؟ چی شده؟ چرا حرف نمیزنی ؟ هیچی که نمیشه؟ نمیشه که بی دلیل حالت بد باشه؟ حرفت بزن! چرا با ما حرف نمیزنی؟” مجبورت می کنه به خاطر چند ساعت ا?زادی، به خاطر مدتی ا?رامش، به خاطر مجبور نبودن به توضیح دادن، بازی کنی. نقش بازی کنی، تا شب، تا سیاهی مطلق که تمام ا?سمون رو میپوشونه، تا وقتی که بی خیالی بقیه، تو رو به خلوت خودت و بهتر بگم به خودت دعوت می کنه.
یه حالی که به بی علت ترین و بی دلیل ترین شکل ممکن اتفاق میفته.
یه حالی که فقط و فقط خودت میتونی معنیش رو بفهمی، و فقط خودت میتونی خودت و درک بکنی.
یه حال پر از درد، به سکوت مطلق که برات قابل شکستن نیست...
به زمانی که دیگه احتیاج نداری نقش یک شخص شاد و بازی بکنی.
به شبی که فقط میتونی خودت، خودت و فقط خودت باشی....
با همون حالت بی دلیل غریب....
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |